چگونه جوان تر از سن خود به نظر برسیم
چگونه جوان تر از سن خود به نظر برسیم
چگونه جوان تر از سن خود به نظر برسیم
لینک پرداخت و دانلود *پایین مطلب*
فرمت فایل:html
بجاى مقدمه
جوان ، فرهنگ و زندگى را با همه کاستى ها و نواقصش ، به نام خدا، براى همه جوانان خوب این سرزمین بزرگ نوشته ام ، که امیدوارم با قلب صافى که در سینه دارند بر من ببخشند. جوانانى که همیشه مرا مرهون محبتهاى خود ساخته اند.
در این اثر سعى در تدارک پاسخهایى ساده و صمیمى براى سؤ الهاى آنها داشته ام ، اگر چه در کتاب روى سخنم با گوش شنوایى است که در شخصیت داستانى (حمید) ظاهر شده است .
چه فرقى مى کند؛حمید، مریم ، على یا محمد، اینها جملگى فرشته هایى هستند که گذر زمان بالهیشان را کوتاه و کوتاهتر مى کند.
اگر چه من براى آنها طالب بالهاى بزرگى هستم که بتواند آنها را تا دور دست آسمان ، تا پیش خدا بالا ببرد و مطمئن هستم معرفت همان بال نا پیدائى است که قدرتش براى بالا بردن آن عزیزان کمتر از آن بال آرزوهایم نیست .
لازم مى دانم در همینجا از همه دوستانى که مرا در تدارک این اثر یارى دادن قدر دانى کنم ، بویژه از سرکار خانم پریوش دانش نیا که رنج باز نویسى و انجام اصلاحات چند باره اش را صمیمانه پذیرا شد.
امید که مقبول طبع ساحت اهل قلم واقع شود. انشاءاله
اسماعیل شفیعى سروستانى
فصل اول
شاید در این شهر شلوغ و بى در و پیکر یکى از کسانى باشم که هر روز صبح قبل از ساعت هفت در امتداد بلوار کشاورز و از کنار پارک لاله را مى گذرد. این جدا از رفت آمدهاى طى روز است که گاهى ناگزیر مى شوم دو یا سه بار از همین مسیر بگذرم ، یعنى حداقل در تمام طول سال روزى یک مرتبه شاهد اینهمه آمد و شد و اینهمه درخت در بهار و تابستان و پائیز بوده ام . اما اگر بپرسى چند مرتبه مجال پیاده شدن از ماشین و رفتن و رفتن به میان پارک و رها شدن روى یکى از صندلیها را داشته ام در جوابت خواهم گفت که طى ده سال از عدد انگشتان دست تجاوز نمى کرد، تا همین اواخر که اتفاقى کوچک موجب شد...
امان از اینهمه کار و دوندگى ، از صبح على الطلوع تا ساعتها از شب رفته ، با عجله و شتابى تمام نشدنى ، که مجال هر گونه تامل جدى را از آدم مى گیرد در حال رفت و آمدى و اینهمه حتى اجازه نمى دهد که در یابى بهار کى آمد و تابستان کى رفت ؟
روزى بناگاه همه درختها را سبز مى بینى و بیدهاى مجنون را آویزان و روزى برف سفیدى که سرتاسر خیابان و باغچه را پوشانده . اینها، همه براى زندگى در شهر شلوغى است با ظاهرى مدرن . شهرى در مرکز رفت و آمد و پر از موسساتى که جملگى اخبار را در اختیارت مى گذارد. انبوه اطاعاتى که مجال تامل و تفکر را از آدمى مى گیرد. همه خلوتش را به هم مى زند و 0وادارش مى کند که همه چیز را در سطح ببیند، ظاهر بین شود و با دغدغه و عجله روز را به شب و شب را به روز برساند.
داشتم مى گفتم : تا همین اواخر که ...
بهار به نیم راه رسیده بود و درختها همه سرسبزى خود را به نمایش گذاشته بودند. مثل هر روز خسته و کوفته راهى خانه شدم اما، سنگینى حزنى بى دلیل راه نفس کشیدن را تنگ کرده بود و پا را از رفتن باز مى داشت . بلوار کشاورز را که پشت سر گذاشتم در دلم هواى رفتن به پارک و نشستن زیر یکى از بیدهاى مجنون مثل یک نیاز، مثل احساس گرسنگى جوانه زد. فرمان ماشین را به سمت خیابان کارگر گرداندم و پس از پارک ماشین راهى شدم . هر کس در حال و هوایى قدم زنان مى گذشت و هر از چند مردى ، زنى یا خانواده اى را مى دیدم که همه زندگى و دلخوشى اش را بر کالسکه نشانده و از میان راههاى باریک باغچه ها و استخرهاى پارک عبور مى کرد.
بازى بچه ها، باد ملایمى که از لابه لاى درختها مى وزید، پیرمردهاى بازنشسته که گله به گله روى نیمکتها نشسته بودند و از دوران جوانى شان یاد مى کردند، جوانانى که مشغول بازى شطرنج بودند و کودکانى که با راکتهاى بدمینتون بى خیال از حال و روز رهگذارن غرق بازى بودند و دخترها و پسرهاى کم سن و سالى که دور از چشم خانواده ها در گوشه و کنار پارک و پشت درختها به گفتگو نشسته بودند، همه و همه تصویرگر زندگى بر پرده بزرگ پارک بودند و من ، تا دمى را فارغ از آنهمه غوغاى روز در آرامش سپرى کنم .
صداى بستنى فروش دوره گرد، صداى موزیکى که از بلند گوى پارک شنیده مى شد و شوخى و خنده جوانان و رهگذران ، موسیقى پارک را مى ساخت .
تماشاى اینهمه ، مرا به سالهاى جوانى مى برد و تماشاى جوانان ، حال و هواى جوانى را در دلم زنده مى کرد. هر چه بود، جلوه دیگرى از زندگى بود که در فضاى پارک نمودار مى شد. جلوه اى که نمى شد بى تفاوت و بى خیال از کنارش گذشت . جلوه اى که زبان خاص خود داشت . جوانها بى هوا و بى خیال از هر درى سخن مى گفتند. از آرزوى دور و دراز براى آینده ، از جراتها و جسارتهایشان در کوچه و خیابان ، از معلمهاى ریاضى و فارسى و دینى و زبان که هر کدام قصد داشتند به آنها شکل و شمایلى دلخواه خود بدهند،از دخترهاى کوچه و محله مى گفتند و دلبریهایشان و فیلمها و آهنگهایى که کاستهاى ویدئو و ماهواره ها برایشان ارمغان آورده بودند و...
از چشمشهایشان مى شد همه درونشان را دید و قلبهایشان را که مثل هواى بهارى بى قرار بود و آینده و سرنوشتى که آنها را پشت لباسهاى رنگارنگ و جور وا جور پوشانده بودند.
پارک نمایشگاهى از قهرمانان محبوب جوانان شهر بود. قهرمانانى که از هزاران کیلومتر فاصله به آنان شکل مى داند، رفتارشان را مى ساختند و آنان به عالمى دور و مملو از خیال مى کشیدند...
کیف دستى را روى زمین گذاشتم و خودم را روى نیمکت سبز رنگ زیر بید مجنون رها کردم و چشم به آسمان دوختم . به پاره هاى ابرى که آرام به سمت شرق در حرکت بود اما گوشم در اختیار خودم نبود، از هر گوشه اى صداى مى شنیدم :
- بستنى بدم ! بستنى !
صداى مرد میانسالى بود که بر ترک دوچرخه کهنه و در هم شکسته اش صندوقى کائوچویى پر از بستنى گذاشته بود تا با فروش آنها زندگى خود را بچرخاند. هنوز صداى مرد که بلندتر از همه صداها به گوش مى رسید دور نشده بود که خانم جوانى با یک کیف دستى مخصوص بچه ها با بادکنک بزرگ دورنگى که در دست داشت مرتب فریاد مى زد مواظب باش ! زمین نخورى ! به دنبال پسر بچه دو سه ساله اش دوید. مادرى که همه آینده ، رویاها و جوانى اش در وجود این کودک نو پا خلاصه مى شد و شاید هیچ گاه صداى ماموران پارک را که مرتب اعلام مى کرد از خواهران محترم خواهشمندیم پوشش اسلامى خود را حفظ کنند نمى شنید. تنها صداى قابل شنیدن براى او صداى خنده کودک نوپایش بوده و بس .
چند متر آن طرف تر دو سه تا جوان کنار نیمکت روبروى من و بى خیال از اینهمه رفت و آمد گپ مى زدند.، بى آنکه بخواهم مى شنیدم :
- ببین حمید! من با تو سر ساعت 5 جلو سینما عصر جدید قرار گذاشتم تا ساعت پنج و نیم هم وایسادم نیومدى ، حالا یه چیزى هم طلبکارى ؟
- من که به تو گفته بودم ممکنه دیر بیام ، تازه ... مگه چى شده ؟
- دیگه چى مى خواستى بشه ؟ مرده و قولش ...
نفر سوم حرف هر دو را قطع کرد و گفت :
- بس کنید دیگه ! حوصله مون سر رفت ،، هى قد قد مى کنى ، یه خبر جدید واستون دارم . شهرام سر بیرون آومدن از خونه با با باش دعواش شده ، سر درس خوندن و کنکور و اینجور چیزا دیگه ...
- بابا شهرام که مثل دخترها همه اش نشسته خونه درس مى خونه ... بازم گلى به جمال باباى ما، همه اش علافیم و هیچى نمى گه !
جوانى که حمید صدایش مى کردند با صداى بلند میان حرفها پرید و گفت :
- ول کنید بابا، زنگ مى زنیم مى پرسیم .
- البته اگه مادرش نگه که خونه نیس .
اینو پسر هفده ، هجده ساله اى گفت که با شلوار سفید و کفش ورزشى پت و پهن بزرگى روبروى همه ایستاده بود هر از چندى با نگاهش دختران جوانى را که در حال گذر بودند بدرقه مى کرد.
حمید در حالى که سیگارى را جیب پیراهنش خارج کرده و با چشمانش دنبال آتش مى گشت گفت :
اصلا مى دونید چیه ؟ امروز جمع شدیم تا براى روز جمعه تصمیم بگیریم .
گویا کسى کبریت با خودش نداشت ، چون حمید از جمع جدا شد و به هواى گرفتن کبریت به طرف من آمد.
- مى بخشید آقا! کبریت خدمتتونه ؟
- نه متاسفم !
- خواهش مى کنم !
این جمله را در حال رفتن گفت . برق خاصى در چشمهایش بود. یک لحظه نگاههامون به هم گره خورد، بهش نمى آمد از تیپ جوانهاى لاابالى و بیکارى باشه که صبح تا شب تو کوچه ها ول مى گردند. احساس کردم میان آنچه نشان مى داد و آنچه از نگاهش مى شد فهمید خیلى فاصله است . از رهگذرى آتش سیگار گرفت و پکى محکم به آن زد و براى لحظه اى چشماش را به نقطه اى دور دست دوخت .
- حمید! چرا میخ شدى پسر بیا ببینیم ...
روزنامه اى را که همراه داشتم از کیفم در آوردم و مشغول ورق زدن شدم . خبر تازه اى نداشت همان غوغاى همیشگى طالبان قدرت بود و یقه درانیهاى روزنامه هایى که بى محابا خیالات و تصورات خود را در قالب تحلیل و مقاله و خبر به خورد مردم مى دادند.
روزنامه را با نگاهى سریع وارسى کردم و آن را روى نیمکت گذاشتم . دستها را پشت گردن حلقه زدم و چشم به آسمان و برگهاى سبز و آویزان بید دوختم . نمى دانى چه مى گذشت . صداى حمید که از من اجازه مى خواست تا روزنامه را مطالعه کند مرا به خود آورد. با سر اعلام رضایت کردم و او را لبخندى روزنامه را برداشت و رفت . بجز حمید بقیه رفته بودند.
ساعت هفت و نیم غروب بود که خودم را جمع و جور کردم و مهیاى رفتن شدم . از جا که بلند شدم حمید به طرفم آمد و روزنامه را در حالى که تا کرده بود به طرفم گرفت :
- متشکرم آقا!
- خواهش مى کنم ، قابلى نداره ، مى تونه پیش شما باشه
- متشکرم ، خوندمش . هر چند روزنامه ها بیشتر از آنکه مطلب مفیدى داشته باشند بر گیجى و حیرت آدم اضافه مى کنند.
- چطور!؟
- هیچى ، بى خیال ، این حرفها به ما نیومده ، بهر حال متشکرم !
راحت حرف مى زد اما حیا را در چشمها و حرکات او کاملا مى شد دید. دوقدم که رفت ناگهان برگشت و با همان حجب و حیا پرسید:
- معذرت مى خواهم مى توانم بپرسم شما چه کاره اید؟
- خواهش مى کنم ! چه کاره باشم خوبه ؟
- ظاهرتون به معلمها، نویسنده ها یا چیزى تو همین مایه ها مى خوره .
- درست حدس زدى ! اما فهمیدن این که من چه کاره ام به چه دردت مى خوره ؟
- راستش از وقتى روى این نیمکت نشستید توجهم به شما جلب شده . شاید در درونم احساس نوعى انس و خویشى با شما کردم .
- مى بینى که دوستات همه رفتن ، تو چرا نرفتى ؟
- کارى نداشتم که برم ، بدم هم نمى آمد کمى بیشتر تو پارک بمونم ، حالا هم که ...
- حالا هم که چى ؟
- فرصت گفتگو با شما را پیدا کردم .
- مثل اینکه بیشتر وقتها با دوستات اینجا یا جاهایى دیگر مثل اینجا مى روى ؟
- کم و بیش ، معمولا هفته اى یک بار به اینجا مى آییم ، گپى مى زنیم ... شما چطور؟
- متاسفانه خیلى کم ! کار و گرفتارى اجازه نمى دهد اما، دلم مى خواد که بتونم نفسى تازه کنم .
- چه بهتر از این ! شاید فرصتى براى من باشه تا با شما که اهل درس و بحث هستید گفتگوى داشته باشم .
در دلم احساس رضایت مى کردم . بدم نمى آمد گفتگویى با او و دوستانش داشته باشم به همین خاطر گفتم :
- خوبه !
لبخند رضایت بخشى بر لبهایش دوید و بسرعت گفت :
- چه روزى ؟
- هفته دیگر، همین ساعت و همین جا.
- عالیه ! راستى اسم من حمیده !
- مى دونم !
- از کجا؟
- دوستانت به همین اسم صدایت مى کردند، یادت رفت که براى گرفتن آتش سیگار آمدى ؟ من هم مهدى هستم .
- آشناى با شما را به فال نیک مى گیرم و خوشحالم
- من هم همین طور.
مثل همه ایام سال ، هفته شلوغ و پر دردسرى را پشت سر گذاشتم . اما، قرار دوشنبه را در خاطر داشتم . ساعت پنج چهل دقیقه روز دوشنبه بود.
یک هفته بسرعت گذشته بود. گذر زمان این روزها خیلى شتابزده است . زمین بازى بچه ها را دور زدم . حمید زیر همان درخت بید مجنون و روى همان نیمکت نشسته بود. با دیدن من در حالى که عینک آفتابى مدل جدیدش را از روى چشمهایش بر مى داشت از جا بلند شد و در حالى که لبخندى صمیمى صورتش را پوشانده بود با خوشحالى سلام کرد.
- سلام حمید جان ، چطورى ؟
برای دانلود کل پاورپوینت از لینک زیر استفاده کنید.
از مرکز پلیس به تمامی واحدها! شهر را نجات دهید!
روزی روزگاری شهروندان شهر «توسان» در امن و آرامش زندگی می کردند.
اما با آمدن یک باند مخوف مواد مخدر، آسایش و خوشی خیلی زود از شهر رخت بر بست.
تبهکاران در تمامی شهر نفوذ کرده و مقامات بلند پایه شهر را آلوده و مطیع خود نمودند.
اما این باند تبهکار هرگز فکر نمیکرد که یک پلیس جوان و برومند همانند شما در شهر وجود داشته باشد که تمامی خطرات را به جان خریده و به تنهایی به مبارزه با آنها برود…
تواناییهای شما در از بین بردن باندهای خلافکار قبلا اثبات شده و نیروی پلیس شما را به عنوان بهترین تیرانداز و با هوشترین کارگاه خود برگزیده است…
حال همه چشمها به شما دوخته شده است. آیا قادر خواهید بود آنها را از شهر بیرون برانید و صلح و آرامش را به شهر بازگردانید؟
ویژگی های بازی
* توانایی خرید، ارتقا و استفاده از ۱۰ نوع اسلحه مختلف (شامل کلت برتا، MP5، کلاشینکف، M16، اسنایپر و غیره)
* توانایی خرید، ارتقا و استفاده از ۱۰ تجهیز مختلف (جلیقه ضد گلوله، جعبه کمکهای اولیه، دوربین دید در شب و غیره)
* دارا بودن ۲۰۰ مرحله مختلف در دو سبک کاملا متفاوت (اتوموبیل رانی و پیاده) و هشت مکان متمایز
* بازی در روز، شب و در بزرگراه ها
* انواع مختلف مراحل شامل انهدام باند تبهکاران، دفاع از پاسگاه پلیس، مقاومت تا رسیدن نیروی کمکی، تعقیب و گریز، واکنش سریع، غول و غیره
* افکت صحنه آهسته برای افزایش تمرکز در بازی
* توانایی افرایش مهارتهای فردی
* دارا بودن سه درجه سختی برای بازی خورهای عزیز!
* دارا بودن تنظیمات گرافیکی برای اجرا بر روی گوشی ها ضعیف تر
* گرافیک خیره کننده که باید خودتان تجربه کنید!
گوشی های قابل اجرا
توصیه می شود برای افزایش لذت بازی، از گوشی های ۵ اینچی یا بزرگتر استفاده نمایید.
اگر بازی در گوشی شما کند اجرا می شود می توانید در قسمت تنظیمات->جلوه های ویژه را بر روی “کم” تنظیم نمایید.
در صورتیکه اندازه آیکونها و رابط کاربری بازی برای گوشی شما بیش از حد بزرگ و یا کوچک بود، با استفاده از قسمت تنظیمات -> تغییر اندازه HUD می توانید آن را به دلخواه خود تنظیم کنید.
بازی توسط تیم توسعه دهنده بر روی گوشی های زیر تست شده است:
برند Samsung: گوشی های Galaxy S2, Galaxy S3، Galaxy S4، Galaxy S5، Galaxy Note3، Galaxy Tab Pro، Galaxy Grand 2 و گوشی های مشابه و یا بالاتر
برند Huawei: گوشی های Ascend G620،Ascend G630، P8 و گوشی های مشابه و یا بالاتر با تنظیمات گرافیکی بالا و Ascend G525، MediaPad Link+10 و گوشی های مشابه با تنظیمات گرافیکی متوسط
برند Sony: گوشی های Xperia Z1، XPeria Z Ultra، XPeria Z2 و گوشی های مشابه و یا بالاتر
برند LG: گوشی های G2 ،G3 و گوشی های مشابه و یا بالاتر
مقاله با عنوان جوان مسلمان از دیدگاه مقام معظم رهبری در فرمت ورد در 23 صفحه و شامل مطالب زیر می باشد:
* تعریف رهبری از جوان مسلمان
* هجوم به هویت نسل جوان مسلمان ، پدیده ای استعماری واستمراری
* نامه سرگشاده به جوانان مسلمان