بالاخره آن روز فرا رسید. یکشنبه بود و یک روز آفتابی. با بچه های مدرسه (دوران دبیرستان) قرار گذاشته بودیم در این تاریخ دور هم جمع شویم (برای تجدید دیدار) آنجا که محبوب ترین عضو کلاس بود گفت: «شکی نیست که زندگی با آنچه در دوره مدرسه فکر می کردم خیلی متفوت از آب در آمد. خیلی چیزها عوض شده»
ناتان گفت: «قطعا این طور است». یکی از بچه ها گفت: «ولی دقت کرده اید که وقتی اوضاع تغییر می کند، ما دلمان نمی خواهد عوض شویم؟»
کارلوس جواب داد: «فکر می کنم ما در برابر تغییر مقاومت می کنیم، چون از عوض شدن می ترسیم». جسیطا گفت: «کارلوس، تو کاپیتان تیم فوتبال بودی. هیچ فکر نمی کردم حرفی راجع به ترسیدن از زبان تو بشنوم.»
آنها پس از بحث و گفتگو فهمیدند که مسیرهای زندگیشان متفاوت بوده.
همه آنها سعی کرده بودند با تغییراتی که در زندگیشان اتفاق افتاده بود به نحوی کنار بیایند و بیشترشان اعتراف کردند که راه مناسبی برای دست و پنجه نرم کردن با این تغییرات سراغ ندارند. سپس مایکل گفت: «من همیشه از تغییر می ترسم. وقتی تغییر عظیمی در کارمان ایجاد شد، نمی دانستم چه بکنم. بناباین خود را با آن تطبیق ندادیم و تقریبا کارمان را از دست دادیم. تا اینکه داستان کوتاه با مزه ای شنیدم که همه چیز را تغییر داد» ناتان پرسید: «چطوری»
- راسش آن داستان دید من را نسبت به تغییر کردن و جابه جا شدن و یک جا نماندن عوض کرد و فهمیدم که از دست دادن بعضی چیزها باعث می شود تا انسان به سمت بدست آوردن بعضی های دیگر حرکت کند.
ابتدا از سادگی داستان دلخور شدم ولی بعدا فهمیدم که از دست خودم دلخورم و آنچه را که باید انجام نداده ام.
وقتی فهمیدم چهار شخصیت داستان نمادی است از قسمت های مختلف شخصیت خودم و فهمیدم که دلم می خواهد مثل کدامشان عمل کنم و تغییری در خودم ایجاد کردم.
آنجلا پرسید: «آن داستان چیست؟» - داستان کسی پنیر مرا جابه جا کرد.
کارلوس گفت: فکر کنم از آن خوشم بیاید. داستان را برایمان تعریف می کنی؟
شاید ما هم از آن چیزی یاد بگیریم.
مایکل جواب داد: «حتما. خوشحال می شوم. خیلی طول نمی کشد»
و به این ترتیب آغاز کرد:
فایل ورد 19 ص
دانلود کتاب چه کسی پنیر مرا جابه جا کرد؟